کفر نمیگویم
باز این چه قصه ایست
که خدا بنا نهاد
تا فقط گوش دهم
قصه این گونه است: زندگی کن،باش و بمان
اما چگونه؟
بی یار؟ بی همدم؟ بی او؟
تنها؟
تنها.....
ناگهان یاد حرف استادم افتادم:
<< خدایا چه گونه زیستن را تو به من بیاموز
چگونه مردن را خود خواهمم آموخت>>
(استاد بزرگ شهید دکتر علی شریعتی)
سرم را میچرخانم و میگردم-با خود میگویم پس کجاست؟
کجاست آن همه لطف و مهربانی که واعظان دم از آن میزنند
کجاست؟
آیا مرا نمیبیند؟ ندیده تا العان؟
ندید خشکیدن چشمه ی گریه هایم را؟
ندید سیاه شدن زندگیم را؟
ندید بس سجده اش کردم محراب نیز به سجده افتاد؟
پس کجاست رحم و مروتش؟ پس کجاست آن خدایی که میگویند همه را میبیند؟
کجاست...
کجاست...
کجاست...
غم دل
اگرخواهم غم دل باتوگويم جايي نمي يابم اگرجايي شودپيداتوراتنهانمي يابم
اگريابم توراتنهاوجايي هم شودپيدا زشادي دست وپاگم ميكنم خودرانمي يابم
آمدم،بعدازمدتها بایک کوله غم
از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگین اند؛
با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
شاد باش
شاد باش که از شاديه تو دلشادم
تا تو شادی ز غم هر دو جهان آزادم
لذت زندگی من همه خرسندی تو
بی وفایم که وفایت برود از یادم..
دل عاشق كه بباردچون بهار لرزه آيدبه تن زارنگار
حکایت
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی
گفت ؟ جایی که می ری مردمی داره که می شکننت ،
نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی ، تو کوله بارت عشق
می ذارم که بگذری ، قلب می ذارم که جا بدی ، اشک
می دم که همراهیت کنه ، و مرگ که بدونی بر می گردی
پیش خودم
گل سرخ وگل زرد
براي يك لحظه ناتمام قلبم ازتپش افتاد:
باتعجب پرسيدم:مگرازمن متنفري؟
گفت:نه باوركن نه ولي چون
توراواقعآدوست دارم
نمی خواهم پس ازآن كه كام ازمن گرفتي
براي پيداكردن گل زردزحمتي به خودهمواركنم
بی تو هیچم
بي تودرخلوت شب ناله ميكرددل من
باهرترانه ازتوخوندن گريه ميكرددل من
ديگه تنهاترازاين نميشه باشم مي دوني؟
سخته برام ازتوجداشدن مي دوني؟
به دلم وعده دادم كه چشات مال منه
به خدادوست دارم اين ديگه حرف آخره
روز تولدت شد و نیستم اما كنار تو
كاشكی می شد كه جونمو هدیه بدم برای تو
درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم
بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم
میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم
از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عكس بگیرم
من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون
چراغونی جشنمون، ستاره های كهكشون
به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم
هر چی غم و غصه داری یك شبه آتیش بزنم
تو غمهات و فوت بكنی منم ستاره بیارم
اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بكارم
كهكشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش
بیابونا و بركه هاش بارون و قطره قطره هاش
با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک
بال فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک
عاشق تو یه قلب بی قرار و کوچک
فقط می خوان بهت بگن :
.
.
.
تولدت مبارک
بهانه
كنارآشيانه ات آشيانه ميكنم فضاي آشيانه راپرازترانه ميكنم
كسي سؤال ميكندبه خاطرچه زنده اي ومن براي زندگي تورابهانه ميكنم
یار فریبا
دوش ديدم وسط كوچه روان دختركي دلبركي دلبر شيرين بركي ديدن آن
دختر فتانه و آن مهوش جانانه مرا كرد چو ديوانه شدم در عقبش واله و
مستانه روان گفتم: اي يار فريبا چه ظريفي تو چه پاكي و عفيفي به همه
كار حريفي به چنين خلق چنين خوي دگر مادر گيتي به جهان دخترشايسته
نزايد گشت آن دختر جاني ز كلامم عصباني به همان گونه كه داني دوعدد
سيلي جانانه بزد صورت من ليك من از روي نرفتم مادر دخترك اين بار
چنين گفت: كه اي كله خراب احمق نادان تو چه بي شرم و حيايي تويكي
آدم بي معرفت وبي هنرو بي سروپايي كه چنين ياوه سرايي ولي بنده ي
مخلص جواب از سراخلاص چنين داد:
(چشم عاشق نتوان بست كه مجنون نبيند. پاي بلبل نتوان بست كه بر گل ننشيند نسرايد)
وقتی پیشتم هیچی ازخدانمی خوام
فقط باتوودر آغوش توزندگی زیباست
خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
رهگذر شاخه ي نوري كه به لب داشت
به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت كوچه باغيست كه از خواب خدا سبز تر است
و در ان عشق به اندازه ي پر هاي صداقت ابيست
ميروي تا ته ان كوچه كه از پشت بلوغ سر بدر مي ارد
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي
دو قدم مانده به گل پاي فواره ي جاويد اساتيد زمان مي ماني و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا خش خشي ميشنوي
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه ي نور
و از او مي پرسي،خانه ي دوست كجاست
صدای ریزش باران
صدای ریزش باران به گوشم آیه ی تکثیر می خواند
و بانگ رویش برگی تلاوت می کند باد بهاری را
و در پایان، نگاه خسته ی خورشید، در تکرار می میرد
و باور می کنم بعد زمان را، در تن شبهای طولانی
که پیغام آمد این حرف است:
منهای تو من هیچم
صدا كن مرا
صدا کن مرا، صدا کن مرا،
صداي تو قول تنهايي من
به ياد کودکي لالايي من
دل غمگين تو در دست من بود
به دست ديگري افتاد و گم شد
سيه زنجير گيسوي بلندت
پريشان شد به دست باد و گم شد
نه من با توام نه تو با مني
حريق جنگلم، خاکسترم کن
نميخواهم بمانم پرپرم کن
نميخواهم بداني من که بودم
برايت قصه بودم باورم کن
مرا جانم صدا کن،
مرا عمرم صدا کن
مرا با يک کلام عاشقانه
مرا با مهرباني آشنا کن
فراق یار
لختي بنما رخت به ما جانا تا بوسه زنم به ان رخ زیبا
دلتنگ شدم به ديدن رخ تو دل مژده دهد براي ديدن ت
ما را به فراغ يار عادت شده است بر زندگيم قمار عادت شده است
ان جا كه مرابه زندگي سور زدي با ديده ي نافظت مرا گول زدی
بردي دل من شدم كنون تا برهت تا دل بستانم و كنم چون نگهت
دورازتو
دور از تو در اين شهر مرا همنفسي نيست
فرياد كنم از دل و فرياد رسي نيست
مرا از نفس هجر به لب آمد و مردم
گويند كه اين عشق تو هم جز هوسي نيست
اي آه بسوزان به شرر سينه ي ما را
كين سينه براي دل ما جز قفسي نيست
گفتم به دل از همهمه در سينه چه غوغاست ؟
گفتا كه در اين خانه بجز يار كسي نيست