«خانه دوست كجاست؟»

در فلق بود كه پرسيد سوار

آسمان مكثي كرد

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت

نرسيده به درخت،

كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است

مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،

پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني

و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد

در صميمت سيال فضا، خش خشي مي‌شنويكودكي مي‌بيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه ي نور

و از او مي‌پرسي

خانه ي دوست كجاست

خوش به حالت استاد ،که نبودی و ببینی

خانه ی دوست ک هیچ

واژه ی دوست چطور ، محو این حافظه ی تنگ و تاریک اساتید  شده است

رهگذر ها  همه بی رحمانه

چشم ها را رو به خط وسط جاده ها دوخته اند

آسمان آبی نیست

من به تو میگویم

که در این آبادی،  کوچه باغی بجز باغچه کوچک همسایه نمی یابی

و دراین باغچه ی همسایه ، تا ابد کاج  بلندی  نخواهد رویید


من نمیدانم چرا  قلب این مردم شهر

  همچو این باغچه  ی کوچک آبادی ما

رویشش، رو به هیچستان است

 

 آری باغبان پیر آبادی ما ،مثل آن خواب خدا پیر و فرسوده شده

و کسی  دیگر، سرنوشتش را دست فرداها نخواهد داد

حال باز میخواهی بدانی خانه ی دوست کجاست ؟

من به تومی گویم

خوش به حالت استاد

خوش به حالت